چرا باید مهد کودک برم؟
وقتی مدرسه یا مهدکودک میروید کارهای جدید یاد میگیرید، دوستای جدید پیدا میکنید که باعث میشود خوشحالتر باشید.

چرا مهد کودک میرویم؟
چرا مدرسه میرویم؟
چرا کارهای جدید را امتحان میکنیم؟
چطور متوجه بشویم چه کارهایی را دوست داریم؟
وقتی کارهایی که دوست داریم را انجام میدهیم چه احساسی داریم؟
داستان
یکی بود یکی نبود
یک روزی از روزها پسر بچه شیطون و بانمکی به اسم آرش داشت توی خونه با ماشین اسباب بازیش بازی میکرد.
ماشینشو روی زمین میکشید و میگفت قام قام بییییب بییییب
که یک دفعه صدای در خونه به صدا در میاد دینگ دینگ آرش کوچولو تا صدای در را میشنوه از اتاقش میاد بیرون و میبینه که مامانش در را باز کرده و بابا از سر کار برگشته خونه.
آرش تا باباش را میبینه زووود میگه ؟؟؟؟؟؟بچهها چی میگه؟؟؟؟)سلام بابا جون، خسته نباشی(
بابای آرش میگه سلام پسر مودبم. سلامت باشی.
بعد بابای آرش میشینه به روی مبل و به مامان آرش میگه راستی من از فردا دیگه سر کار نمیرم.
تا آرش این حرفو میشنوه با خوشحالی میگه: (بچه ها حدس بزنید چی میگه) بابا بابا منم از فردا دیگه مهد کودک نمیخوام برم.
مامان و بابای آرش بهش میگن: راستی!!!! میخواستیم ازت چندتا سوال بپرسیم. چه خوب شد که الان میتونیم با هم صحبت کنیم.
بابای آرش بهش گفت: پسرم راستی چه غذایی را بیشتر از همه دوست داشتی؟ آرش زود جواب داد ماکارونی
دوست داری جمعه ها با هم بریم کجا؟ اون استخر بزرگه که کلی توش توپ داره
کدوم دوستت را بیشتر از همه دوست داشتی؟ آرش با خنده گفت سینا
چه کارتونی را از همه بیشتر دوست داری؟ مدرسه موشها
حالا آرش چی شد فهمیدی که ماکارونی را بیشتر از همه دوست داری؟
بچه ها به نظرتون شما از کجا فهمیدن چه غذایی را بیشتر از همه دوست دارین؟
آرش گفت یک روز مامان ماکارونی پخت من امتحانش کردم خیلی خوشمزه بود.
بابای آرش با خنده گفت چه جالب.
خب بگو ببینم از کجا فهمیدی دوست داری با هم بریم استخر توپ؟
آخه یک روز با هم رفتیم پریدیم توی یک عالمه توپ خیلی خوش گذشت.
بابای آرش گفت پس بعد از اینکه کارهای جدید را امتحان کردی فهمیدی که دوستشون داری . چقدر خوب. مثل بستنی شکلاتی که بعد از اینکه امتحانش کردی فهمیدی خیییلی دوسش داری. خب بگو ببینم دوست داری کارهای جدیدتری هم امتحان کنی؟
آرش جواب داد آره
بگو ببینم آرش دوست داری میتونستی یک مجسمه با گل سفال گری درست کنی؟ آرش گفت نمیدونم باید اول امتحانش کنم.
بابای آرش گفت دوست داری یک دوست خوب دیگه مثل سینا داشته باشی؟ آرش گفت آره دوست دارم بابا جون
دوست داشتی یاد میگرفتی چطوری شعرهای جدید بخونی؟ آرش گفت فکر کنم شاید دوست داشته باشم
خب؛ پس دوست داری کارهای جدید را یاد بگیری با دوستای جدید آشنا بشی خوراکیهای جدید را امتحان کنی وقتی این کارهایی که دوست داری را انجام میدهی احساس خوشحالی میکنی یا ناراحتی؟
آرش جواب میده: خوشحالی
خب پس برای اینکه احساس خوشحالی کنیم باید کارهای جدید را امتحان کنیم تا بتوانیم بفهمییم از چه کارهایی خوشمان میاد. اگر میخوایم دوست خوب مثل سینا پیدا کنیم باید بریم یک جایی که بچهها هستند مثل مهد کودک یا مدرسه .
آرش اگر تنها توی خونه بمونیم میتوانیم تمام این کارها را انجام بدهیم؟
سوال از بچه ها
آرش از باباش پرسید :بابا پس چرا خودت نمیخوای دیگه بری سر کار؟
بابای آرش جواب داد: من میخوام از فردا برم سر یک کار جدیدتر . میخواهم از فردا ماشینهای جدیدتری را تعمیر کنم . چون کار قبلیمو به خوبی یاد گرفتم و میخوام کارهای جدیدتری را امتحان کنم .
آرش گفت : آهان چقدر جالب .
آرش سریع رفت توی اتاقش ویک نگاه به پرندش کرد و شروع کرد از پرندش سوال کردن :
فیلو فیلو فیلو
بگو ببینم از کجا فهمیدی من بهترین دوستتم؟
از کجا فهمیدی گندم را بیشتر از همه غذاهات بیشتر دوست داری؟
فیلو و آرش ساعتها با هم صحبت میکردند و یاد گرفتند وقتی مدرسه یا مهدکودک میرند اونجا کارهای جدید یاد میگیرند دوستای جدید پیدا میکنند که میتوانند خوشحال تر باشند.
مقالات بیشتر روانشناسی
- درج کدهای HTML ممنوع است.
- از ارسال تکراری خودداری فرمایید.
- بهتر است با حروف پارسی دیدگاه خود را تایپ کنید.
- به منظور کنترل و مدیریت محتوا، در صورت اضطرار، حق ویرایش و یا حذف نظر برای مدیریت محفوظ است.